کتاب «کیمیاگر» نوشته پائولو کوئیلو (۱۹۴۷)، نویسنده برزیلی است. رمان های کوئیلو از پرطرفدارترین رمان ها در سراسر جهان است و تاکنون کتابهایش به زبان های مختلف ترجمهشده است. او از سال ۲۰۰۷ بهعنوان سفیر صلح سازمان ملل در موضوع فقر و گفتگوی بین فرهنگی فعالیت میکند. «کیمیاگر» داستان چوپانی اسپانیایی به نام سانتیاگو را روایت میکند که زادگاهش را در اندلس ترک میکند و به شمال آفریقا میرود تا گنجی مدفون را در حوالی اهرام مصر پیدا کند. در این راه، با زنی کولی، مردی که خودش را پادشاه میداند و یک کیمیاگر آشنا میشود و عاشق فاطمه، دختر صحرا میشود. همهٔ این افراد، سانتیاگو را در مسیر جستجویش هدایت میکنند. هیچکس نمیداند این گنج چیست و آیا سانتیاگو میتواند بر موانع راهش در صحرا غلبه کند؟ اما چیزی که در آغاز ماجراجویی کودکانی به نظر میرسید، سرانجام به جستجوی گنجی مبدل میشود که فقط در درون میتوان آن را یافت. در بخشهایی از کتاب «کیمیاگر» میخوانیم: «خورشید یکدفعه در افق سرخرنگ پدیدار شد. پسرک به گفتگوی پدرش میاندیشید و احساس خوشحالی میکرد. تا حالا قلعههای زیادی را دیده و زنان زیادی را ملاقات کرده بود (اما هیچکدام مثل دختری که دو تا سه روز دیگر میدید نبودند) دارایی او کتش، کتابی که میتوانست با کتاب دیگر معامله کند و همچنین گلهای گوسفند بود؛ اما چیزی که اهمیت داشت این بود که هر روز میتوانست به رویایش که همانا سفر کردن بود جامه عمل بپوشاند. اگر روزی از دشتهای آندلس خسته میشد، میتوانست گوسفندهایش را بفروشد و به دریا بزند، با سفری از میان دریاها میتوانست شهرها و زنان دیگری را ببیند و فرصتهای تازهای برای شادی به چنگ آورد. همانطور که طلوع آفتاب را مینگریست با خود اندیشید: هرگز نمیتوانستم خدا را در مدرسه علوم دینی پیدا کنم».
قابل توجه هنرجویان هنرستان رشته کامپیوتر با معرفی کتاب (کیمیاگر نوشته پائولو کوئیلو) با شما هستیم.
بخشی از متن کتاب
اسمش سانتیاگو بود.
وقتی روز سرازیر شد و آسمان به تاریکی زد، با گله اش به کلیسای متروک و مخروبه ای رسید که سقف آن سال ها پیش فرو ریخته بود و درخت چنار بزرگ و پرشاخ و برگی از محل نمازخانه آن سر برآورده، رو به آسمان داشت.
تصمیم گرفت شب را آن جا بخوابد. گوسفندها را از درگاهی فروریخته، وارد محوطه کلیسا کرد. منطقه را می شناخت و می دانست گرگی در کار نیست ولی... یادش آمد، یک بار، یکی از میش هایش با استفاده از تاریکی فرار کرده بود و او تمام روز بعد را به جستجوی حیوان گمشده گذرانده بود. بهتر دید، درگاه را با تخته پاره بپوشاند تا مانع فرار آن ها در تاریکی شب شود.
بالاپوشش را روی زمین پهن کرد و دراز کشید. کتابی را که تازه از خواندنش فارغ شده بود، زیر سر گذاشت.
فکر کرد بهتر است کتاب های پرحجم تری بخواند تا هم دیرتر تمام شوند و هم بالش های راحت تری برای شب ها باشند.
وقتی بیدار شد، آسمان هنوز تاریک بود. نگاهش از پسِ خرابه ها در نیمه راه آسمان، در آن دورها، به ستاره ها می رسید، ستاره هایی که سوسو می زدند. به خود گفت: «کاش بیش تر می خوابیدم.»
چون...
خوابی دیده بود، خوابی ناتمام، همان خواب هفته پیش که یک بار دیگر در سایه روشن ذهنش دویده بود و باز قبل از این که به صحنه های پایانی برسد، بیدار شده بود.
از جایش بلند شد، جرعه ای شراب سر کشید، چوبدستی اش را برداشت و گوسفندهای خواب آلوده اش را بیدار کرد. بسیاری از آن ها را می دید که همزمان با او بیدار شده اند و آماده حرکتند. در این دو سالی که با گله اش دشت ها را زیر پا می گذاشت، متوجه شده بود که نیروی اسرارآمیزی زندگی گوسفندها را به زندگی اش پیوند داده است. نیرویی که زاده نیاز غریزی آنان بود؛ نیروی جستجوی آب و خوراک. نجواکنان به خود گفت: « ... آن ها، به من عادت کرده اند... ساعات و حالات مرا خوب می شناسند... »
لحظه ای بعد ادامه داد: « ... می تواند برعکس هم باشد. منم که خود را به وقت و حال گله ام عادت داده ام. »
چند میش هنوز روی زمین ولو بودند؛ درحالی که آن ها را با نامشان صدا می زد، با چوبدستی اش بلندشان کرد تا آماده حرکت باشند... توهّمی ناشناخته در ضمیرش نشسته بود؛ این که: « گوسفندها حرف هایش را می فهمند. » هرازگاهی، قسمت هایی از کتابی را که در دست داشت برایشان می خواند، یا از تنهایی و شادی زندگی شبانی خود در صحرا، با آن ها حرف می زد. زمانی هم از تازه ترین دیده ها و شنیده هایش در شهرها، از محل ها و کوچه هایی که پشت سر گذاشته بود برایشان می گفت... ولی، از روز قبل، یاد آن دخترکی بود که در شهر زندگی می کرد. و او باید چهار روز تمام، راه درازی را می پیمود تا به آن جا برسد. بنابراین، فکری بجز فکر او و حرفی بجز حرف او نداشت.
دخترک، فرزند بازرگانی بود که در شهر پارچه فروشی داشت. سانتیاگو سال قبل، به توصیه یکی از دوستانش فقط یک بار به آن جا رفته بود. بازرگان عادت داشت پشم گوسفند در حضورش چیده شود تا فریبی در ترکیب و تحویل جنس روی ندهد.
و او...
گله اش را به آن جا برده بود.
به بازرگان گفته بود: «مایلم مقداری پشم گوسفند بفروشم.»
دکان او نشسته بود که صدایی به نرمی باد به گوشش خورد: «نمی دانستم... که چوپان ها هم سواد دارند.»
دختر جوانی بود با شمایل دخترهای منطقه اندلس، با موهایی به رنگ شب و چشمانی که انسان را به یاد چشمان سیاه همیشه مرطوب مغربیان می انداخت، همان کسانی که از آفریقا آمده بودند و در گذشته دور سرزمین ما را اشغال کرده بودند.
چوپان جوان در پاسخ گفت: « چرا چنین سوالی کردی؟ فکر می کنی که چوپان ها، بیش تر از کتاب ها، از گوسفندها می آموزند و نیازی به خواندن کتاب ندارند؟ »
بیش از دو ساعت به پرحرفی گذشت؛ گفت که، دختر آن بازرگان است، زندگی در شهر را خالی از ماجرا می بیند و روزهای یکنواخت آن را دوست ندارد. چوپان هم در باره دشت های اندلس وراجی کرد و از آخرین رویدادهایی که طی سفرش، چه در مسیر و چه در شهر، دیده بود حکایت کرد، و از این که مصاحبی داشت و مجبور نبود فقط با گوسفندهایش صحبت کند، راضی به نظر می رسید.
دخترک پرسید: « خواندن را چگونه یاد گرفتی؟»
«مثل همه مردم، در مدرسه.»
«تو که می توانی بخوانی، پس چرا، فقط چوپانی؟»
جوان فکر کرد که اگر علت را برای دخترک بگوید، او چیزی نخواهد فهمید بنابراین بهتر دید به سوالش جواب ندهد، و به ادامه شرح ماجراهای سفر پرداخت. می دید که چشمان دخترک از تعجب گاه بزرگ و از هراس گاه بسته می شوند.
زمان می گذشت و او آرزو داشت... آرزو داشت روز به غروب ننشیند، کار پدر دخترک آن قدر زیاد شود تا از او بخواهد سه روز تمام به انتظار بماند.
خود را در حالت متفاوتی می دید، چیزی در درونش می دوید، احساسی که تا آن روز برایش ناشناخته بود. میل داشت برای همیشه در همان شهر، با همان دخترک موسیاه، با چشمان سیاه درخشان، باقی بماند... برای همیشه، آن هم در روزهای لبریز از بی خیالی، روزهایی که هرگز شبیه به هم نباشند.
اما...
هنرستان کمال دانش در رشته کامپیوتر و رشته حسابداری با بهترین کادر تدریس هر ساله رتبه قابل قبولی در کنکور را دارد.
بازرگان سر رسیده بود و از او خواسته بود پشم چهار گوسفند را برایش بچیند، پولش را هم داده بود و دعوتش کرده بود سال آینده دوباره بیاید.
اکنون... چهار روز دیگر راه در پیش دارد تا به آن شهر برسد. ناباور بود و بسیار ملتهب. نکند دخترک فراموشش کرده باشد.
منبع: فیدیبو