در رمان محبوب پنج نفری که در بهشت ملاقات می کنید (The Five People You Meet in Heaven)، ادی، یک کهنه سرباز جنگ ویتنام، در روز تولد 83 سالگی اش، هنوز در یک شهر بازی مشغول به کار است که چندان باب میلش نیست. او در یک حادثه، هنگامی که سعی دارد جان دخترکی را نجات دهد، خودش کشته می شود. مرگ برای او یک حادثه ی دردناک نیست، بلکه نقطه ای است برای دستیابی به آگاهی در مورد سوالاتی که تمام عمر به دنبال یافتن پاسخی برای آن ها بوده است.
پنج شخص واقعاً مهم زندگی ادی در پنج مرحله روبه رویش قرار می گیرند و هر بار او با شوک، زندگی خودش را نگاه می کند، معناهای جدید را می فهمد و پس از درک هر معنای جدید، به مرحله ی جدیدی می رود، مرحله ای که صرفاً عذاب یا پاداش نیست، بلکه رسیدن به آرامش محض در بهشت است. پنج نفر از آشنایانی که پیش از او مردند، رازهای زندگی اش را برایش برملا می کنند و مسیر حیات باقی او را تغییر می دهند.
قابل توجه هنرجویان هنرستان رشته کامپیوتر و هنرجویان هنرستان رشته حسابداری با معرفی کتاب (پنج نفری که در بهشت ملاقات می کنید) با شما هستیم.
ادی در زمان مرگش پیرمردی قوزی، سپید مو، با گردنی کوتاه، سینه ای پهن، ساعدهای کلفت و خالکوبی محو شده ای از نشان ارتشی بر شانه ی راستش بود. حالا پاهایی لاغر با رگ های برآمده داشت و زانوی چپش که در جنگ آسیب دیده بود، بر اثر التهاب مفاصل از کار افتاده بود. برای راه رفتن از عصا استفاده می کرد. چهره اش بر اثر تابش آفتاب لک دار و زمخت شده بود، ریش خاکستری و فک پایینی اش کمی برآمده بود و او را مغرورتر از آنچه احساس می کرد، نشان می داد. سیگاری پشت گوش چپش می گذاشت و دسته کلیدی به کمربندش می آویخت. کفش های کف لاستیکی می پوشید و کلاه کهنه ی کتانی به سر می گذاشت. یونیفرم قهوه ای رنگ و رو رفته اش او را در هیبت یک کارگر نشان می داد، البته او واقعا یک کارگر بود.
شغل ادی رسیدگی به وسایل بازی بود که در واقع باید آن ها را همیشه صحیح و سالم نگه می داشت. هر روز بعد از ظهر در پارک قدم می زد، هر وسیله بازی را از گردونه چرخشی گرفته تا لوله ی شیرجه بررسی می کرد. به دنبال تخته های شکسته، پیچ های شل و تسمه های فولادی فرسوده می گشت. گاهی می ایستاد، چشمانش تار می شد و عابران تصور می کردند اتفاقی افتاده. اما او در حال گوش دادن بود، همین. او می گفت بعد از این همه سال، می تواند اشکالات، صدای تپ تپ و سر و صدای دستگاه را بشنود.
شاید به نظر عجیب بیاید ولی این داستان از آخر آن آغاز می شود؛ اما همه ی آخرها می توانند خود شروعی دوباره شوند. شما فقط این را به وقتش نمی فهمید. کتاب پنج نفری که در بهشت ملاقات می کنید، برای همه جذاب خواهد بود، زیرا سعی دارد وجه دیگری از بهشت به نام آگاهی از چراهای زندگی را به شما نشان دهد.
میچ آلبوم (Mitch Albom)، نویسنده ی یکی از پرفروش ترین کتاب های جهان یعنی سه شنبه ها با موری محسوب می شود. او در این کتاب نیز همه ی باورهای شما را نسبت به دنیای پس از مرگ دگرگون می سازد و به زندگی این دنیای شما معنا می بخشد. او بیشتر به خاطر داستان های روانشناختی و الهام بخش شهرت یافته است. منتقدین دنیا به دلیل موضوع آثارش که اکثراً درباره ی مرگ و زندگی ماوراءطبیعه هستند، او را نویسندۀ رمان های روانشناسی می نامند.
جملات برگزیده کتاب پنج نفری که در بهشت ملاقات می کنید
- عدالت، بر زندگی و مرگ حاکم نیست.
- در هر زندگی، تصویری از عشق واقعی وجود دارد.
- مرگ پایان همه چیز نیست اما ما فکر می کنیم هست.
- می گویند عشق را پیدا می کنند، انگار چیزی است که پشت سنگ پنهان باشد.
در بخشی از کتاب پنج نفری که در بهشت ملاقات می کنید می خوانیم
ادی به سال های پس از خاکسپاری پدرش فکر کرد. به اینکه چطور هرگز چیزی به دست نیاورد. و هرگز به جایی نرفت. ادی در همه ی آن سال ها، زندگی مشخصی را تصور کرده بود، زندگی ای که می توانست این طور باشد، زندگی ای که اگر مرگ پدرش و ضعف های پی در پی مادرش نبود، مال او می شد. سال ها آن زندگی را در خیالش پرستید و پدرش را مسئول تمام چیزهایی که از دست داده بود، می دانست. از دست دادن آزادی، کار، امید. هرگز از کار کثیف و خسته کننده ای که پدرش برایش گذاشته بود، بالاتر نرفت.
هنرستان کمال دانش در رشته کامپیوتر و رشته حسابداری با بهترین کادر تدریس هر ساله رتبه قابل قبولی در کنکور را دارد.
ادی گفت: «وقتی مُرد، بخشی از وجودم رو با خودش برد. بعد از اون درجا زدم.»
روبی سرش را تکان داد. «پدرت دلیل ترک نکردن پیر نیست.»
ادی به او نگاه کرد. «پس چی بود؟»
زن دامنش را تکاند. عینکش را تنظیم کرد. به راه افتاد و گفت: «هنوز دو نفر دیگه هستند که باید ملاقات کنی.»
ادی سعی کرد بگوید: «صبر کن.» اما بادی سرد صدا را در گلویش خفه کرد. سپس همه جا سیاه شد.
روبی رفته بود. ادی دوباره بالای کوه، بیرون غذاخوری، در برف ها ایستاده بود.
مدتی تنها در سکوت منتظر ماند. فهمید پیرزن دیگر بر نمی گردد. سپس به سمت در برگشت و آن را آهسته باز کرد. صدای جیرینگ جیرینگ ظروف نقره ای چیده شده را شنید. بوی غذاهای تازه طبخ شده، انواع گوشت ها، نان ها را حس کرد، و روح تمام کسانی که در پیر مرده بودند و با هم گرم صحبت و نوشیدن بودند.
ادی که می دانست برای چه آنجاست، با تردید قدم برداشت. به سمت راست چرخید، به سمت غرفه ای که روح پدرش آن جا بود و سیگار برگ می کشید. لرزشی در خود احساس کرد. به پیرمردی فکر کرد که در شب از پنجره بیمارستان آویزان شده و در تنهایی جان می دهد.
منبع: کتابراه